فیک کوک [ظلم] پارت ۶
نویسنده
پسر دختر رو هول داد تو اتاق و درو بست
ا/ت :ازجام بلند شدم از ته دل داد زدم درو باز کن و محکم به در میکوبیدم دیدم از بیرون صدا میاد فال گوش وایسادم
پسر :بادیگارد
بادیگارد:بله اقای جئون
جئون: بهت صد بار گفتم بهم بگو قربان یه بار دیگه تکرار بشه اخراج میشی
بادیگارد:چشم قربان
جئون:من دارم میرم کلی کار دارم در رو به روی این دختر باز نکن چیزی هم بهشنده
بادیگارد:چشم قربان
راوی
بادیگارد رفت پایین و پسررفت اتاقش تا لباساشو عوض کنه بعد از چند دقیقه از خونه خارج شد
ا/ت: اقای جئون پس فامیلیش جئونه (توی ذهنش) اصلا من چرا دارم به این چیزها فکرمیکنم اون منو اینجا ول کرد کجا رفت بادیگارد هرچه زودتر منو بیار بیرون وگرنه بد میشه برات (بگو اخه می خوای مثلا چیکار کنی)
بادیگارد :نمیشه امکان نداره رئیس دستوردادن که اینجا بمونید
ا/ت: اه مرده شور رئیستو ببرن (مرده شور خودتو ببرن )
شب
ا/ت:خیلی گشنمه چرا چیزی بهم نمیدن بلند شدم در زدم من گشنمه یه چیزی بهم بدید
بادیگارد: رئیس دستور دادن چیزی بهتون ندیم
ا/ت: اه اومده خونم مونده بعد از خونه ی خودم چیزی بهم نمیده چندش
ویو جئون
کارامو انجام دادم واسه امروز کافیه سوار ماشین شدم برگشتم سمت خونه رسیدم پیاده شدم و وسایلم و برداشتم و وارد خونه شدم چقد گشنمه به سمت میز نگاه کردم پراز غذا بود رفتم نشستم شروع کردم به خوردن بعد دیدم یه صدایی از بالا میاد یاد اون دختره افتادم یه هوفی کشیدم بیخیال شدم دوباره ادامه دادم یادم افتاد از صبح چیزی نخورده ولش کن بابا تقصیر خودشه غذا مو خوردم رفتم بالا سمت اتاق وارد شدم لباسامو عوض کردم و خوابیدم
ا/ت:داشتم از گشنگی میمیردم از یه طرف تشنمم بودم دیدم فایده ای نداره دادو فریاد رفتم روی تخت نشستم و به خودم پیچیدمو با زور خوابیدم
صبح
جئون :گوشیم زنگ خورد از خواب بیدار شدم ساعتو نگاه کردم دیدم ۷ صبح از جام بلند شدم رفتم دستشویی کارای لازمو انجام دادم و اومدم بیرون به لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین
ا/ت : با دل معده درد از جام بلند شدم خیلی درد داشتم بادیگارد و صدا کردم و گفتم که معده درد دارم اما صدایی نیومد
جئون : صدای در اومد بلند شدم رفتم سمت در باز کردم تهیونگ بود (تهیونگ و جونکوک با هم دوست چندین ساله ان )
جئون :سلام چطوری
تهیونگ :سلام و زهر مار گمشو تا نزدمت یه زنگ نمیزنی همیشه من باید بهت سر بزنم ببینم مردی یا زنده ای
جئون :چیکار کنم خوب سرم شلوغ بود کای کار ریخته تو سرم
راوی
هردو رفتن روی کاناپه نشستن
بادیگارد : ارباب اون دختره میگه که معدا درد داره به نظر نمیاد زیاد حالش خوب باشه
تهیونگ : کدوم دختره
که از بالا صدای گروپ اومد همه بلند شدیم رفتیم سمت بالا
پسر دختر رو هول داد تو اتاق و درو بست
ا/ت :ازجام بلند شدم از ته دل داد زدم درو باز کن و محکم به در میکوبیدم دیدم از بیرون صدا میاد فال گوش وایسادم
پسر :بادیگارد
بادیگارد:بله اقای جئون
جئون: بهت صد بار گفتم بهم بگو قربان یه بار دیگه تکرار بشه اخراج میشی
بادیگارد:چشم قربان
جئون:من دارم میرم کلی کار دارم در رو به روی این دختر باز نکن چیزی هم بهشنده
بادیگارد:چشم قربان
راوی
بادیگارد رفت پایین و پسررفت اتاقش تا لباساشو عوض کنه بعد از چند دقیقه از خونه خارج شد
ا/ت: اقای جئون پس فامیلیش جئونه (توی ذهنش) اصلا من چرا دارم به این چیزها فکرمیکنم اون منو اینجا ول کرد کجا رفت بادیگارد هرچه زودتر منو بیار بیرون وگرنه بد میشه برات (بگو اخه می خوای مثلا چیکار کنی)
بادیگارد :نمیشه امکان نداره رئیس دستوردادن که اینجا بمونید
ا/ت: اه مرده شور رئیستو ببرن (مرده شور خودتو ببرن )
شب
ا/ت:خیلی گشنمه چرا چیزی بهم نمیدن بلند شدم در زدم من گشنمه یه چیزی بهم بدید
بادیگارد: رئیس دستور دادن چیزی بهتون ندیم
ا/ت: اه اومده خونم مونده بعد از خونه ی خودم چیزی بهم نمیده چندش
ویو جئون
کارامو انجام دادم واسه امروز کافیه سوار ماشین شدم برگشتم سمت خونه رسیدم پیاده شدم و وسایلم و برداشتم و وارد خونه شدم چقد گشنمه به سمت میز نگاه کردم پراز غذا بود رفتم نشستم شروع کردم به خوردن بعد دیدم یه صدایی از بالا میاد یاد اون دختره افتادم یه هوفی کشیدم بیخیال شدم دوباره ادامه دادم یادم افتاد از صبح چیزی نخورده ولش کن بابا تقصیر خودشه غذا مو خوردم رفتم بالا سمت اتاق وارد شدم لباسامو عوض کردم و خوابیدم
ا/ت:داشتم از گشنگی میمیردم از یه طرف تشنمم بودم دیدم فایده ای نداره دادو فریاد رفتم روی تخت نشستم و به خودم پیچیدمو با زور خوابیدم
صبح
جئون :گوشیم زنگ خورد از خواب بیدار شدم ساعتو نگاه کردم دیدم ۷ صبح از جام بلند شدم رفتم دستشویی کارای لازمو انجام دادم و اومدم بیرون به لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین
ا/ت : با دل معده درد از جام بلند شدم خیلی درد داشتم بادیگارد و صدا کردم و گفتم که معده درد دارم اما صدایی نیومد
جئون : صدای در اومد بلند شدم رفتم سمت در باز کردم تهیونگ بود (تهیونگ و جونکوک با هم دوست چندین ساله ان )
جئون :سلام چطوری
تهیونگ :سلام و زهر مار گمشو تا نزدمت یه زنگ نمیزنی همیشه من باید بهت سر بزنم ببینم مردی یا زنده ای
جئون :چیکار کنم خوب سرم شلوغ بود کای کار ریخته تو سرم
راوی
هردو رفتن روی کاناپه نشستن
بادیگارد : ارباب اون دختره میگه که معدا درد داره به نظر نمیاد زیاد حالش خوب باشه
تهیونگ : کدوم دختره
که از بالا صدای گروپ اومد همه بلند شدیم رفتیم سمت بالا
۷.۵k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.